Public Notes



Million dollar baby فیلمی که مدتی زیادی توی هادر کامپیوترم خاک میخورد و هر دفعه قبل از نگا کردنش توی گوگل درباره ش سرچ می کردم

و بخاطر اینکه ژانر بوکس بود از دیدنش منصرف میشدم. از ژانر بوکس بدم نمی‌آید اما گاهی تکراری بودنشان باعث می‌شود خیلی به طرفشان نروم

فیلم نه تنها خیلی از انتظارات من رو درباره یک فیلم ژانر بوکس برآورده کرد بلکه هر چه بیشتر پیش میرفت من رو شگفت زده تر میکرد. علاوه بر فیلمنامه و فیلمبرداری بی نظیرش و خلق اکشن هایی که نفس شما را بند می‌آورد و آدرنالین را در خون شما تزریق میکند و بازی‌های بی نقص هیلاری سونک در نقش مگی و مورگان فریمن در نقش ادی اسکراپ و بازی کم نقص کلینت ایستوود که کارگردانی فیلم را هم بر عهده دارد. درامی را مخلوطش میکند که اگر حتی همه ی صحنه‌های مبارزه درون رینگ را از آن حذف میکردیم هنوز با فیلمی طرف بودیم که ارزش دیدن داشت و دست روی مفاهیم و عناصری میگذارد که انتظار بودن آن‌ها در یک فیلم با ژانر بوکس نداریم و همه این‌ها به کنار وقتی به پای یک فیلم با این ژانر مینشینید داستان معمولاً از قبل مشخص است کل حرفی که فیلم برای گفتن دارد این است که کاراکتر داستان چگونه از نقطه A به B میرسد ولی در اینجا شاید کاراکتر اصلی ما از نقطه A به B میرسد ولی داستان به همین جا ختم نمیشود.

داستان از این قرار است که مگی شخصیت اول زن فیلم که در اوایل ۳۰ سالگی اش است و تا به آلان فقط یک پیشخدمت معمولی بوده و هست و در یک خانواده فقیر که پدرش آلان دیگر زنده نیست و مادرش که باورها و عقاید تاریخ گذشته‌ای دارد و هیچ گونه محبتی را نثار فرزندش نمیکند به دنیا آمده.

مگی از وضعیت زندگی‌اش راضی نیست و بهتر بودن را برای زندگی خودش و حتی برای خانواده اش میخواهد و راه رسیدن به هدف ش را در بوکس میبیند. او فرانکی را پیدا میکند که مربی بوکس است و باشگاهی دارد. فرانکی شخصیت اصلی مرد فیلم است. فرانکی که در دهه هفتم زندگی‌اش است گذشته پر اتفاقی داشته و شخصیت پیچیده و پر رمز رازی دارد. او دختری دارد که خیلی وقت است او را ندیده ولی هفته یکبار برای او نامه میفرستد اما همه آن‌ها خوانده نشده برگشت میخورند.۲۳ سال است که به کلیسا می‌رود و با سؤال‌های خود کشیش کلیسا را میرنجاند اد با بازی مورگان فریمن در باشگاه او کار میکند و فرانکی زمانی مربی او بوده ولی اد در آخرین مسابقه اش که ۱۵ راند طول میکشد یک چشم خود را از دست داده و به همین دلیل است که فرانکی در مدیریت مسابقه‌های شاگردانش محافظه کار است. نریشن هایی هم با صدای اد میشنویم که به روایت داستان کمک بزرگی میکند.

در قسمتی از نریشن است که اد میگوید هر بوکسوری کله شقی خاص خودش را دارد و اگر شما بتوانید آن کلی شقی را از وجودشان حذف کنید دیگر آن فرد رو نمیشود بوکسور نامید و همین تعریف برای اکثر شخصیت‌های داستان صدق میکند.

Million dollar baby فیلمی است که بعد دیدنش هنوز هم فکر شما درگیرش است. لحظاتی دارد که خالق هیجان و بغضی در گلو شماست. فیلمی است که در حالی که از پوچی دنیا و جبر محیط میگویید سعی میکند یک رابطه معنادار پدر و دختر که حتی هم خون هم نیستند رو هم به تصویر بکشد. فیلمی است که از زندگی بعد از اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میگوید.فیلمی است که به جای جواب دادن به پرسش ها پرسش هایی بدون جواب دارد فیلمی نیست که پیام یا رسالت خاصی داشته باشد. شما را همراه شخصیت هایش میکند. شخصیت‌هایی که در شرایطی قرار میگیرند که باید تصمیماتی سختی بگیرند چه شما موافق تصمیماتشان باشید یا نه.


کلمبوس شاید برای مخاطب عام ساخته نشده باشد. اما اگر از مخاطبین فیلم باشید قطعا فیلمی است که مدت ها در ذهن شما ماندگار میشود. کلمبوس اولین فیلم کوگونادا است. هلی لو ریچاردسون که او را قبلا در یک نقش فرعی در فیلم the edge of seventeen دیدیم، اینجا در نقش اصلی، درخشان و پر رنگ میبینیم. به اختمال زیاد در همان دقایق اول فیلم متوجه اتمسفر متفاوت فیلم میشوید. دقایق اولی که بجای کمی پر انرژی بودن و یکسری دیالوگ برای معرفی کاراکتر ها قبل از شروع روایت داستان خیلی آرام و ساکت در دقایق اول شروع به روایت میکند. میتوان گفت کلمبوس حداقل درباره دو چیز است: رابطه آدم ها با پدر و مادرشان و معماری، شاید فکر کنید که این دو موضوع اصلا به همدیگر ربط نداشته باشند ولی کوگونادا نه تنها این دو را با هم مخلوط میکند بلکه لذت کشف دنیای معماری را که به احتمال زیاد شما آن را تجربه نکرده اید را به شما می دهد و این لذت را با استفاده از قاب های شگفت انگیر خود و مجموعه ای از دیالوگ هایی که کم کم به خورد مخاطب می دهد به مخاطب انتقال میکند.

کیسی ش در کلمبوس زندگی می کند او در کتابخانه ای کار میکند و علاقمند به معماری است. کلمبوس شهری است که پر است از ساختمان هایی که توسط معماران معاصر ساخته شده. از ان طرف جین را داریم که در کره جنوبی زندگی میکند و پدر او معمار معروفی است که در آمریکا زندگی میکند. پدر او برای برگذاری یک همایش به کلمبوس می آید ولی بصورت اتفاقی به کما می رود و جین مجبور میشود از کره جنوبی به کلمبوس بیاید.

با اینکه ما حتی چهره پدر جین را هیچوقت نمیبینیم اما از رابطه او با پدرش به خوبی با خبر میشویم. همینطور شاهد رابطه کیسی ش هم هستیم. همانطور که در بالا گفتم این فیلم درباره رابطه آدم ها با پدر و مادرشان است و در این جا دو نمونه رابطه را میبینیم که نه تنها بی مشکل نیستند که یکطرف رابطه در حال آسیب دیدن است و همین رابطه مشکل دار و معماری است که جین و کیسی را به هم نزدیک تر میکند. البته جین و کیسی دو نقطه مخالف در این دو ویژگی هستند بطوریکه جین از معماری متنفر است و برای پدرش اهمیتی قایل نیست بطوریکه در یک کشور دیگر زندگی میکند و یکسال است که با پدرش حرف نزده و در واقع علت تنفر او از معماری از همین رابطه مشکل دارش با پدرش است ولی کیسی علاقه مند به معماری است و اهمیت بیش از حدی برای مادرش قایل است بطوریکه حاضر است حتی آینده خودش را فدای بودن در کنارش مادرش کند.

به غیر از قاب های شگفت انگیز و خاص کوگونادا و آن اتمسفر ارام و ساکتی که کل فیلم شاهد اون هستیم و بازی درخشان ریچاردسون، شاهد یک روایت درگیر کننده و شخصیت پردازی حساب شده هم هستیم بطوریکه نه تنها حاضرید به همه حرف هایی که درباره معماری زده میشود گوش بدهید حتی به خنده دار جلوه دادن یک جمله معمولی توسط کیسی هم میخندید و احساسات پشت یک نگاه طولانی کیسی، زمانی که دوست او که در کتابخانه با او کار میکند و حرف بی ربطی به او میزند را درک میکنید.

کلمبوس ارزش یک بار دیدن را دارد اما اگر مخاطبش نباشید شاید قبل از این که فیلم تمام بشود حوصله تان سر برود اما اگر مثل من مخاطبش باشید شاید با هر بار دیدنش لذت ببرید.


mad men سریالیه که شاید بعضی موافع هنگام دیدنش عیب هاش رو تشخیص بدم ولی با همه خوبیاش کاری میکنه که عیب هاش رو فراموش کنی. mad men سریالیه که استاد تغییر کاراکتر ها و خلق کاراکتر های حذابه و این که من مخاطب درگیر دغدغه های و مشکلات اکثر و حتی همه اون ها میشم نشونه یه محصول فوق العاده س، واقعا کاراکتری وجود نداره که احساس اضافی بودن اون حس بشه، مثلا حتی بچه های دان که گاهی اوقات اونها رو میبینیم و دیالوگ های کمی دارند اما با همون دیالوگ های کم بیشترین تاثیر روی مخاطب میگذارند. شاید درباره فصل اولش گفته بودم سریال دائم این پیام که دنیا هیچ معنایی نداره رو به مخاطب میفرسته و این توی فصل دوم هم وجود داره ولی با این وجود بعضی کاراکتر ها انگار که با این مفهوم مشکل دارند و در حال تلاش برای معنا دادن به زندگی خود هستند. هیچ کاراکتری در سریال قهرمان نیست و هیچ کدام آن ها معمولی نیستند. در واقع معمولی بودن ها در غیر معمولی بودن آن ها تعریف شده. همه آن ها ویژگی های خوب و بد دارند. بعضی مواقع احساس میکنم نویسندگان به دلیل نداشتن محتوا کاراکتر ها را در شرایطی خاصی قرار میدهند، شاید در نگاه اول واسم جذاب نبود ولی تا همینجا که اومدم اطمینان دارم به نویسنده ها که اگرچه بعضی اوقات اتفاقات غیر منطقی برای کاراکتر ها درست می کنند اما باز هم با ایده های شگفت انگیزشون آدم رو به تعجب وا میدارن. هر دو فصل پیرو یکسری مفهوم هایی هستند بصورتی که فصل اول با مفهموم خیانت درگیر بود و این فصل با هویت و تعهد.

این بعد از این که 13 قسمت 50 دقیقه رو دیدم دارم مینویسم و حافظه من جواب نمیده تا رویداد ها و اتفاق های این فصل رو بنویسم و اون ها بررسی کنم و بیشتر این حسیه که بعد تموم شدن فصل دارم. 

این ایده تو فکرم هست که در حال نگا کردن درباره ش بنویسم بجای اینکه بعد از دیدن همه قسمت ها بنویسم و شاید برای فصل سوم ش این کار رو بکنم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فاطمه الف علم و فناوری سایه وارونه رسانه نایت مووی learnoitonline گروه پژوهشی و صنعتی پارسیان آریان سنترال نیوز تبلیغات و دیجیتال مارکتینگ اطلاعات تخصصی صنعت ساختمان مهربانی